۱۳۸۹ دوشنبه ۱۶ فروردين
12:44
|
neshtiman
نظرات :
0
روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان رابر روی دو ورق کاغذ بنویسند وپس از نوشتن هر اسم یک خط فاصلهقرار دهند .
سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند درمورد هرکدام از همکلاسی هایشانبگویند ، فکر کنند و در آن خط هایخالی بنویسند .
بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانشآموزان پس از اتمام ،برگه های خودرا به معلم تحویل داده ، کلاس راترک کردند.
روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ایجداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموزرا در زیر اسم آنها نوشت.
روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویلداد.
شادی خاصی کلاس را فرا گرفت
معلم این زمزمه ها را از کلاسشنید " واقعا ؟ "
"من هرگزنمی دانستم که دیگران به وجود مناهمیت می دهند! " "من نمیدانستم که دیگران اینقدر مرا دوستدارند . " دیگر صحبتی ار آن برگه هانشد . معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در موردموضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهمنبود.
آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان ازخود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه هایکلاس از یکدیگر دورافتادند .
چند سالبعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش درمراسم خاکسپاری او شرکت کرد
او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود ... پسر کشتهشده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید . کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنارتابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در اینمراسم تودیع بود
به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانیکه مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلمریاضی مارک نبودید؟" معلم با تکان دادن سر پاسخداد : " چرا" سرباز ادامه داد : " مارکهمیشه درصحبتهایش از شما یاد میکرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثرهمکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارکنیزکه در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلممارک هستند
پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلمگفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیمبرایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذفرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تاخورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش درآورد.
خانم معلم با یک نگاه آنها راشناخت . آن کاغذها ، همانی بودند کهتمام خوبی های مارک از دیدگاهدوستانش درونشان نوشته شدهبود . مادر مارک گفت : " از شما بهخاطر کاری که انجام دادید متشکریم. همانطور که می بینید مارک آن راهمانند گنجی نگه داشتهاست . " همکلاسی های سابق مارک دورهم جمع شدند .چارلی با کمروییلبخند زد و گفت : " من هنوز لیستخودم را دارم . اون رو در کشویبالای میزم گذاشتم . " همسر چاک گفت : " چاک از منخواست که آن را در آلبوم عروسیمانبگذارم . " مارلین گفت : " من هم برایخودم را دارم .توی دفتر خاطراتمگذاشته ام . " سپس ویکی ، کیفش را از ساکبیرون کشید ولیست فرسوده اش را بهبچه ها نشان داد و گفت :" اینهمیشه با منه . . . . " . " من فکرنمی کنم که کسی لیستش رانگه نداشته باشد . " معلم با شنیدن حرف هایشاگردانش دیگر طاقت نیاورده ،گریه اش گرفت . او برای مارک و برایهمه دوستانش که دیگر او را نمیدیدند ، گریه می کرد . سرنوشت انسانها در این جامعهبقدری پیچیده است که ما فراموش میکنیم این زندگی روزی به پایانخواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمیداند که آن روز کی اتفاقخواهد افتاد . بنابراین به کسانی کهدوستشان دارید و به آنها توجهدارید بگویید که برایتان مهم و باارزشند ، قبل از آنکه برای گفتندیر شده باشد. اگر شما آنقدر درگیرکارهایتان هستید که نمی توانیدچند دقیقه ای از وقتتان را صرففرستادن این پیغام برای دیگرانکنید ، به نظرشما این اولین باریخواهد بود که شما کوچکترین تلاشی برایایجاد تغییر در روابط تان نکردید؟ هر چه به افراد بیشتری اینپیغام را بفرستید ، دسترسی شما بهآنهایی که اهمیت بیشتری برایتاندارند ، بهتر و راحت تر خواهدبود . بیاد داشته باشید چیزی رادرو خواهید کرد که پیش از اینکاشته اید دوست خوبم اميدوارم هميشه خوبيهاي منرو به ياد داشته باشي و بديهام روببخشي و از ياد ببري ... صميمانه برات آرزوي موفقيت وشادكامي دارمشاد و تندرست
باشید